نگاهی به زندگی سپیده کاشانی
نگاهی به زندگی سپیده کاشانی
سپيده كاشاني، فرزند حسين، در مردادماه سال 1315 شمسي در كاشان به دنيا آمد.
«كوير بود و گرما. آتش بود و عطش. پدر به زيارت سلطان ميراحمد(1) رفته بود. هنگامي كه برگشت، او را ديد و نماز شكر به جاي آورد. در آن محله، در آن روز، هيچكس مانند حاج حسين با كوچي خوشبخت نبود. عطر گُلهاي محمدي در هوا موج ميزد و آمدن نوزادش را شادباش ميگفت. نام مولود را سُرور اعظم گذاشتند؛ با آنكه از گريستن باز نميماند. او آمده بود. بهار بود در آن تابستان گرم.»
در سال 1322 و پس از خواهر و برادرهايش به مدرسه رفت، و در يازده سالگي اولين شعر خود را سرود.
«مادر قرآن ميخواند. دخترك را در دامان خود نشانده بود. با مهرباني دست بر پرنيان موهايش ميكشيد و خواندن كتاب خداوند را به دلبندش ميآموخت. باورش نميشد كه او چنان شعر زيبايي سروده باشد. چند ديوان شعر در خانه داشتند. اگر پيش از آن، او را در حال خواندن يكي از كتاب ها ديده بود، آنقدر تعجب نميكرد.»
پس از پايان تحصيلات متوسطه، در منزل پدر، به ادامة تحصيل پرداخت.
«...بايستي از مدرسة آقابزرگ و آموزگاران خوبش دل ميبريد. خانههاي قديمي و كوچههاي خلوت و خاموش كاشان، بايستي چشم به راه كسي ميماندند كه به ديدارش عادت كرده بودند.متين و باوقار، شيرين و نازآلود گام برميداشت و ميگذشت. چادر سياه و تميزش، چون دامن پر رمز و راز شب بود. چشمهاي سياه و معصومش، يادآور ستارة ناهيد بود، با طلوع زودهنگامش.سال هاي مدرسه چه زود گذشته بود! انگار هنوز هم آن كودك شاد، هر صبح در آستانة در مينشست، چشم بر سنگفرش كوچه ميدوخت و به رهگذران سلام ميكرد. در چهرة دختركان اُرمَكپوشي كه از مدرسه باز ميگشتند، سال هاي خوش آينده را ميديد، و با آنها همراه ميشد.
«برنامههاي پدر، دقيق و منظم به پيش ميرفت. استاد ميآمد، درس ميگفت و ميرفت. اما سپيده، به گفتههاي او قانع نبود. آسماني پهناورتر ميخواست و پروازي دورتر. سخن از برپايي دانشگاه، او را به انديشه وا ميداشت؛ انتظاري شيرين، كه پايانش دور و نزديك بود.
فرزند كوچك خانواده، نوجواني شده بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نميگنجيد. اما، بايستي به نبودنش عادت ميكردند، و با جاي خالياش خو ميگرفتند و دم نميزدند. بايستي آنها در خانه مينشستند، و در هياهوي بيپايان بچههاي شاد، سپيده را ميديدند كه همراه با همسالانش بازي ميكرد و قهقهه سر ميداد. در سكوت اتاقها، خدمتگزار پير خانه را ميديدند كه جوانياش را در آنجا سپري كرده بود و به دختر كوچكشان مهر و محبتي مادرانه داشت. سپيده او را دوست ميداشت و در خلوت دلخواهش دعا ميكرد او هرگز نميرد، و پيرتر از آنكه بود، نشود.»
ادامة تحصيل در دانشگاه، آرزويي بزرگ بود كه دست يافتن به آن در آن سالها، به دشواري ممكن بود. پس از مدتها انتظار و در پي ازدواج با يكي از اقوام خود، به تهران آمد.
«...آفتاب، باز هم همان آفتاب سوزان كوير بود، و افق، زيبايي گذشتهها را داشت، و طلوع و غروب خورشيد، تماشايي بود. پدربزرگ از سفري دور برنگشته بود؛ اما سوغاتي، فراوان آورده بود؛ سوغاتيهايي كه سپيده و شوهرش را به خانههاي قديمي و كوچههاي معطر كاشان ميبرد و در آسمان صاف و بيكرانه، و در غوغاي خاموش ستارگان زمردين، ميهمان ميكرد.
با ديدن آنهمه زيبايي، روزهايي را به ياد ميآوردند كه همبازي يكديگر بودند. روزهاي عيد و شبهاي ماه رمضان، هردو خانواده در ايوان بزرگ خانه جمع ميشدند و با گرمي و شور، اوقات را ميگذراندند...»
«پس از آن، تا پايان عمر در اين ديار به سر برد. حاصل اين وصلت، سعيد و سودابه و علي بودند، كه چون گلهاي باغ بهشت، در فضاي پر از صميميت و صفاي خانه شكفتند و به زندگي ايشان طراوت و نشاط بيپايان بخشيدند.تا سالها ادارة امور خانه، سرپرستي از فرزندان و همسرداري، زمان فراغت را تنگ ميكرد، و مجالي براي سرودن شعر باقي نميگذاشت. پس از آن، و همزمان با رشد و بالندگي بچهها، اندك اندك زمان براي تكاپو در عرصههاي فرهنگي، فراهم شد. در اين دوره از زندگي، سعيد و سودابه نيز همچون پدر، او را در آن حال تنها ميگذاشتند، و درياي ژرف سكون و آرامش شاعر را بر هم نميزدند. گاه نيز با فرزند كوچك خانواده همبازي ميشدند.»
سپيدة كاشاني از سال 1347 همكاري خود را با مطبوعات كشور آغاز كرد. پس از آن، بيشتر مجلههايي كه صفحات ادبي پرباري داشتند، اشعار او را به چاپ رساندند.
در آن سالها، انجمنهاي ادبي متعددي در پايتخت تشكيل ميشد. سپيدة كاشاني گاه به همراه همسر خود، در بعضي از آن جلسهها شركت ميكرد. حضور او، توجه و احترام حاضران نكتهسنج را برميانگيخت، و آنها را به انديشيدن واميداشت؛ شاعري والا و باوقار، كه سرودههايش اغلب توسط يكي از شركتكنندگان قرائت ميشد، و از سبك و روش تازهاي برخوردار بود.
جوانان علاقهمندي كه به آن شعرخوانيها راه مييافتند، اندك اندك درمييافتند كه او و همسرش ـ جواد عباسيان ـ از خانوادهاي باايمان و سعادتمند هستند، و نهفقط به خاطر هنرشان، بلكه به سبب داشتن اخلاق و كردار نيكو، بسيار عزيز و محترماند. در سال 1349 شمسي، سپيدة كاشاني پدر خود را از دست داد. چند سال پيش از آن هم، داغ جدايي از مادر، دلش را به آتش كشيده بود.
«...ماه رمضان به آخِر رسيد، ولي سپيده كاشاني در هيچ جلسه شعرخواني عصر شنبهاي حاضر نشد. در هفتة بعد از عيد فطر، با جامة سياه به آنجا آمد. هم او و هم همسرش، لباس سياه پوشيده بودند. پدر، سپيده را تنها گذاشته، و در مسير جاودانگي، تا كوچههاي كودكياش سفر كرده بود.
...از بام پر كشيد، آن مرغكِ سپيدپرِ مهربانِ من.
تا خواستم طلوع رُخَش بنگرم، دريغ؛ ناگه غروب كرد.
چون گل شكفت و ريخت.
من خود به گوش خويش شنيدم كه ناگهان،
ناقوس هجر، تا انتهاي گنبد نيلي طنين فكند.
لرزيد پشت من،
فرمان حق، نداي حق از ره رسيده بود...»
اگرچه سرودههاي او بيشتر در قالب غزل بود، لكن شعري را كه در مرگ پدر و سوگ مادر سرود، هردو با وزن شكسته و به شيوة نيمايي بودند:
«...مادر هنوز هم،
آن تكستارهاي كه به آن خيره ميشديم
شب، بر فراز خانة ما جلوه ميكند
و بر سكوت و غربت من، خيره ميشود.
من بارها، بر صفحة آن، چهرة تو را، منقوش ديدهام.
بسيار در خيال
آن را، به ياد روي تو در بر كشيدهام...
...هرجا كه بگذرم
هرجا كه بنگرم
پر ميكشد به تربت پاكت نگاه من!»
دو سال پس از آن حادثه، با تشويق همسر و اصرار آشنايان، شعرهاي خود را در يك دفتر جمعآوري كرد. براي گُلچين آثارش، نظر چند شاعر توانا را هم جويا شد. آنها، آگاه از شيوة خاص سخنسرايي او، كوشيدند تا آن گوهرهاي ارزشمند، جلوهگاه و منظر شايستهاي بيابد.
پس از ماهها، كار به نتيجه رسيد. او بر نخستين دفتر شعرهايش، نام «پروانههاي شب» را گذاشت.
در سال 1352 شمسي«پروانههاي شب» چاپ شد و به دست كساني رسيد كه در سرودههاي صاحب اثر، زباني تازه، مفاهيمي عميق و هوايي تازه و دلپذير ميديدند.
آشنايي با ديوانهاي شعر پيشينيان، و آگاهي از رمز و رازهاي نهفته در غزلهاي حافظ و مولوي، به بيشتر غزلهاي چاپشده در كتاب، قوام و استحكام بخشيده بود. هر شعر، گُلي خوشبو و رنگ بود كه حتي با پرپر شدن و ريختن، رنگ و عطر را با خود داشت:
«دمي جستجو كن، كه در دفتر من بيابي مرا اي گل خاطر من.
به هر سطر، از پاي اندوه نقشي به هر گام، آوازِ چشم ترِ من.
مرا دستها پر شد از طول باران بلند است از بختِ خوش، اختر من.
چه شد سِحْرِ يشمين باغ بهاران كه سبزه به خوابست در باور من.
سحر جامه از نام من كرده بر تن چرا شب كشيدهست سر از برِ من.
من آن بوتة بيپناه كويرم كه خاكِ تبآلود شد بستر من.
زمستان سرديست در سينه پنهان گرانبار درديست بر پيكر من.
مرا آتشي هست در جان، كه ترسم به درياچة باد ريزد پر من.
مرا بيمن اي دوست آنگه شناسي كه در دست باد است خاكستر من!»
در يكي از جلسههاي عصر شنبه، اين كتاب و محتواي آن، موضوع گفتگو قرار گرفت و چند شعر آن نيز خوانده شد. پس از آن، چند هفتهنامه كه براي همكاري شايسته تشخيص داده شده بودند، سعي داشتند تا در هر شماره، شعر تازهاي از اين شاعر داشته باشند.
قدم اول، مطمئن و درست برداشته شده بود. براي ادامة راه، جاي ترديد و دودلي نبود. از صاحب اثر خواسته شد تا دفتر دوم شعرهايش را نيز آماده كند. اما، او درنگ كرد.
انتظار و توقع روزافزون علاقهمندان، جايي براي سهلانگاري و پسرفت باقي نميگذاشت. در پاسخ به مشتاقاني كه تكرار چاپ «پروانههاي شب» را از او ميخواستند، پاسخ ميداد: «من شعر ديروز خود را قبول ندارم. از چاپ اين كتاب كه يك سال گذشته است!»
شنيدن اين جواب، از شاعري كه در زماني كوتاه، نخستين اثرش ناياب شده بود، حيرتانگيز به نظر ميرسيد.
از سوي ديگر، سپيدة كاشاني نگران جدايي از كساني بود كه آنها را همچون فرزندان خود دوست ميداشت. او، براي حفظ مهر و محبت آنها و ادامه زندگي به آنگونه كه از پدر و مادرش آموخته بود، ارزشي فراوان قايل بود.
به هر بهانه، سعي داشت تا آنچه از كتاب خداوند و احكام الهي ميداند، به ديگران بياموزد. همسايهها و آشنايان دور و نزديك، كه براي آموختن قرآن و علوم ديني در خانهشان جمع ميشدند، از او حسن خلق و خداشناسي و امانتداري ميآموختند.
آن كارگاههاي علم و انديشه، كه قرآن و نهجالبلاغه را از تاقچهها به عمق دلها برد، و آن جمع پرمهر، كه از صفا و نور سرشار بود و كتابهاي دعا و راز و نياز را بر زبانها جاري ميساخت، تا طلوع انقلاب اسلامي ادامه يافت، و پس از آن فجر باشكوه نيز، به شيوهاي شايسته، برگزار گرديد.
سپيدة كاشاني، در يكي از روزهاي سال 1358، هنگامي كه كمتر از يك سال از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مردم ايران به زعامت «امام خميني» ميگذشت، دعوت شد تا به ادارة راديو برود.
در روزهاي پرشور انقلاب اسلامي، از شعرهاي او براي ساختن سرودهاي انقلابياستفاده شده بود:
«به خون گر كشي خاك من، دشمن من بجوشد گل اندر گل از گلشن من.
تنم گر بسوزي، به تيرم بدوزي جدا سازي اي خصم، سر از تن من.
كجا ميتواني، ز قلبم ربايي تو عشق ميان من و ميهن من.
مسلمانم و آرمانم شهادت تجلّيِ هستيست، جان كندن من.
مپندار اين شعله افسرده گردد كه بعد از من افروزد از مدفن من.
نه تسليم و سازش، نه تكريم و خواهش بتازد به نيرنگ تو، توسن من.
كنون رود خلق است درياي جوشان همه خوشة خشم شد خرمن من.
من آزاده از خاك آزادگانم گل صبر ميپرورد دامن من.
جز از جام توحيد هرگز ننوشم زني گر به تيغ ستم گردن من.
بلند اخترم، رهبرم، از در آمد بهار است و هنگام گل چيدن من.»
اين دعوت، برايش غافلگيركننده و هيجانانگيز بود. با اين حال، با توكل بر خداوند، آن را پذيرفت و به آن اداره رفت. تا آن روز، هرگز راضي نشده بود كه با قبول مسئوليتهاي گوناگون، از انجام وظايف مهم تعليم و تربيت فرزندان، خانهداري و تدبير منزل شانه خالي كند. از آن به بعد نيز، انجام كارهاي خانه، همسرداري و سرپرستي فرزندانش را مقدس ميشمرد، و به عهدهدار بودن آن افتخار ميكرد.
يك سال پس از همكاري او با ادارة راديو، آقاي مجيد حداد عادل، شاعر معاصر، «حميد سبزواري»، را مأمور تشكيل «شوراي شعر و سرود» كرد. پس از آن مأموريت و بعد از سنجش دقيق تواناييها و استعدادها، عاقبت، كار اين شورا آغاز شد. استاد مهرداد اوستا، محمود شاهرخي، علي معلم، مجتبي كاشاني(2) و سپيدة كاشاني، از اعضاي اين شورا بودند.
سپيدة كاشاني، در همان روزها و زماني كه هجوم دشمن به خاك وطن و آغاز جنگ تحميلي نزديك بود، در گفتگويي كه با مجله «سروش» انجام داد، گفت: «امروز موقع آن رسيده كه ديگر شعر را بهعنوان يك سلاح تيز و برّنده جدي بگيريم... شعر امروز ما ميتواند با مروري در آيات قرآن، انقلابي به وجود آوَرَد، و از اين درياي يگانه، گوهرها برگيرد.»
هنوز كمتر كسي آغاز جنگ را باور داشت. هياهوي بيامان زندگي، هر صداي دوري را خاموش ميكرد. اما، در آن گفتگو، سخن از ارزشهاي والايي به ميان آمده بود كه هر خوانندهاي را به انديشيدن واميداشت: «سوده(3)، شاعرة عرب، كه شيفتة عدالت حضرت علي عليهالسلام بود، در بسياري از جنگها در ركاب مولاي خود حركت ميكرد و با اشعار حماسياش، سربازان اسلام را تشويق ميكرد... پروين اعتصامي(4)، در نجابت و حيا و در بلندي انديشه و شيوايي سخن، كمنظير بود...»
او بارها به همراه پسرش در جبهههاي جنگ حضور يافت و از نزديك، مقاومت و ايثار رزمندگان دلير و باايمان اسلام را ديد. گاه تا هفتهها در آنجا ماند و برگ برگ دفتر عاشقي را كه آنها ورق ميزدند، ديد و دريافت. شجاعت و بيباكياش گاه آنچنان بود كه فرزند جوانش را به غبطه واميداشت.
شعلههاي آتش جنگ فرو نمينشست. لشكر خصم، دريايي بيپايان بود، و سراسر، موجهاي سهمگين و ويرانگر. در دفاع از وطن، نوجوانان و جوانان، در كنار كهنسالان و پيران سپيدمو، تنها را چون ساحلي صبور سپر كرده بودند. هر سو هنگامة نبرد بود و لجة خونهاي پاك. آنها سرودي جاويدان را سر داده بودند كه خاموشي نداشت.
مادر و فرزند، از خرمشهر، هويزه و پادگان حميد(5) ديدار كردند. سپس به سوي سنگرهاي «كوت شيخ»(6) راه پيمودند، تا به شهر سوسنگرد و بستان، كه آماج گلولههاي دشمن شده بود، قدم بگذارند.
او، در آخرين باري كه از جبهه بازميگشت، چون دفعههاي پيش، دفتر شعرش خالي و سپيد باقي مانده بود. اما اينبار، غمي ناآشنا، چون پارههاي سرب، بر دل بيآرام سپيده فرو نشسته بود. در انتظار حادثهاي تلخ به سر ميبرد. هنگامي كه با اضطراب قدم به خانه گذاشت، همسرش را در بستر بيماري ديد. پس از آن، پرستاري از او را وظيفة اصلي خود قرار داد.
سپيده كاشاني، تا يك سال پس از آن ـ كه همسرش را از دست داد ـ به همراه فرزندان خود، از او كه همواره در راه زندگي و پيمودن پيچ و خمهاي روشن و تاريكش همراه و همدلش بود، نگهداري كرد.
در سال 1363 به همراه فرزندش و شاعران بزرگي چون قدسي خراساني، مشفق كاشاني، گلشن كردستاني، محمود شاهرخي، حميد سبزواري و استاد مهرداد اوستا، براي ديدار شهريار(7)، به تبريز سفر كرد.
از ديدار شاعر هشتادساله و مرثيهسراي بزرگ، چشمها روشن شد. در خانة استاد شهريار، كه ساده و بيپيرايه، ولي مرتب و پاكيزه بود، مهرباني، صفا و روشنايي موج ميزد.
بيخبر از گذشت زمان، گفتند و شنيدند. سپيدة كاشاني كه در آن جمع صميمانه، حضور پروين اعتصامي را احساس ميكرد، از اين بانوي سخنور پرسيد. شهريار پاسخ داد: «...به نظرم پيش از من، پروين اعتصامي است، كه عفت و عصمت و اخلاقش كامل بود. اهل معصيت نبود. تزكيه داشت. اخلاق و شخصيت او والا و بالاست. از نظر فن و صنعت، هيچ عيبي در شعرش نيست. ديوان يكدست مانند ديوان او، كم داريم. دليلش هم همان است كه پروين، پاك و پاكيزه بود. او شعرهاي سياسي و اجتماعي فراواني دارد...»
سال 1367 هجري شمسي، آغازي دوباره براي فعاليتهاي هنري و فرهنگي سپيدة كاشاني بود. او كه پس از مرگ همسر، تا چند سال از حضور در جمع اهالي شعر و ادب پرهيز داشت، با تشويق خانواده و آشنايان، دوباره در راهي كه آمده بود، پيش رفت.
براي راديو، برنامههاي گوناگوني كه مخاطب آن رزمندگان بودند نگاشت، و سرودهاي دلكش و روحنواز نوشت. همچنين، در شهادت بزرگاني چون شهيد دكتر سيدمحمد حسيني بهشتي(8)، و مهندس مجيد حداد عادل، شعر سرود:
«سحر شكفتي و بر اوج نور لانه گرفتي غروب، شعلهكشان در شفق زبانه گرفتي.
چنان غريو كشيدي ميان بستر گُلها كه سكر خواب خوش از عطر رازيانه گرفتي.
نسيم مويهكنان آمد از حماسة توفان پر از شميم تو، كان جام جاودانه گرفتي.
... ...
تويي ستارة ثاقب، من آن سپيدة فجرم كه در زلال نگاهم، چو نور لانه گرفتي.»
«اي اختر برج ادب برخيز بار دگر با دشمن پركينه بستيز.
بار دگر سر كن سرود لالهها را روشن كن از ديدار خود، چشمان ما را.
سنگر به سنگر رفتي و ميدان به ميدان هرگز نشد باور تو را، مرگ شهيدان.
ما نيز فقدان تو را باور نداريم اما فِراقت را عزيزا، سوگواريم.
اي عارف، اي عاشق، بخوان شعر رهايي از «لن تنالوا البر»(9) و آيات خدايي.
تفسير كن، تفسير، فرمان خدا را بنماي بر صاحبدلان، راه هدي را...»
سپيدة كاشاني، در روزهايي از سال 1367 و در گرماي ماه دوم تابستان همان سال، با ديدار نوجواناني كه از نبردي پيروزمندانه بازميگشتند و در آستانة پايان تجاوز دشمن ، سرود «سپاه محمد(ص)» را به آنها هديه كرد:
«برادر شكفته گل آشنايي فرو ريخت ديوارهاي جدايي.
به ياران اسلام بادا مبارك طلوع دگر بارِ اين روشنايي.
قيامي است قائم به آيات قرآن عبادي است مُلْهِمْ ز عشق خدايي.
به ميدان درآييم بازو به بازو بتازيم تا فجرِ صبحِ رهايي.
سپاه محمد(ص) ميآيد، سپاه محمد(ص)ميآيد...»
در روز بيست و ششم همان سال، براي بار آخَر به عيادت استاد شهريار، كه با بذل توجه رئيس جمهور وقت(11) در اتاق شمارة 513 بيمارستان مهر تهران بستري شده بود، رفت.
چند هفته بعد، شعري كه او در مرگ خالق«حيدربابا»(12) سروده بود، در بيشتر روزنامهها و حتي روزنامههاي جمهوري آذربايجان، به چاپ رسيد، و دوستداران سيمرغ سهند را تسكين داد:
«هلا اي عندليب گلشن عرفان، خداحافظ پريشان كردهاي مجموع مشتاقان، خداحافظ.
ز توفان غمت پر ريخت گلهاي وداع آنگه كه گلباران ره بر ديده شد دامان، خداحافظ.
ز سوگت خلوتي با شعر حافظ داشتم، فرمود: بگو اي خضر داناي سخندانان، خداحافظ.
...
غزالان غزل را خوش به بند آوردهاي اينك بمان اي حافظ تبريز جاويدان، خداحافظ.»
او، بيدريغ از بزرگان دين و علم و ادب ياد ميكرد و شعرهايي تازه در تجليل از آنها ميسرود.
در هنگام بازگشت رهبر و بنيانگذار انقلاب اسلامي ايران(13)، لبهايش اين شعر را زمزمه كردند:
«چارده قرن بسي گُل وا شد از يكي روحِ خدا پيدا شد.
گلي آزاده ز صحراي خمين خونش آميخته با خون «حسين»(ع).
گل صد برگِ خِرد، پَرافشان آمد و آمد و آمد چون جان.
آمد و داروي بيماران شد چلچراغ ره بيداران شد
شد ز آزادگياش سرو خجل چون به پا خاست، نگون شد باطل....»
و در جمع ميهمانان ايراني و پاكستاني، از علامه اقبال لاهوري(14) چنين ياد كرد:
«اي چراغ لاله، چون خورشيد تابد نام تو ميوزد در گُلْستان شعر ما، پيغام تو.
سرفراز از توست لاهور، اي بلنداقبالِ ما كاين چنين شد مركب اقليمِ عرفان، رامِ تو.
اي خوش آن مرگي كه عمر جاودان دارد ز پي اي خوش آن آغاز و آن شورآفرين فرجامِ تو.
آشيان تا سدره بردي اي همايِ قافِ عشق خاك گر بگرفت در آغوش خود، اندام تو.
دفتر دلهاي ما بگشاي، تا در فصلِ خون ناله خيزد از درون تربتِ آرامِ تو.
آه اي علامه، اي اقبال، اي مرد سخن شد معطّر ملك عرفان از شميمِ نامِ تو.»
در حضور دانشجويان شهر سعدي و حافظ، شعري را خواند كه پيش از سرودن آن، وضو ساخته بود:
«گر غبار از سر كويش به مباهات بريم گوهر جان به سراپردة آيات بريم
تا ز دل زنگ ملالآور آفات بريم.
«خيز تا خرقة صوفي به خرابات بريم شطح و طامات، به بازار خرافات بريم.»
نغمه سر داد در اين گلكده تا مرغ سحر رفتم از دست و ز خويشم نبود هيچ خبر.
هاتفم گفت: در اين نشئه به پا خيز، مگر.
«سوي رندان قلندر به رهآوردِ سفر دلق بسطامي و سجادة طامات بريم.»
عاشقان سوخته در سلسلة تقديرند در بر جلوة ذات، آينة تصويرند.
اين چه عشقي است كه عشاق در آن زنجيرند!
«تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند چنگ صبحي به درِ پيرِ مناجات بريم.»
به چراغاني دل شو، به فروغِ پرهيز چشمة مهر كن و جوهر جان، در او ريز.
سخن خواجه گُهر بنگر و در گوش آويز.
«حافظ آب رخ خود بر درِ هر سفله مريز حاجت آن به كه بَرِ قاضي حاجات بريم.»
سپيدة كاشاني با اشتياق فراوان در جلسة قرائت قرآن و روضهخواني كه هر هفته برپا ميشد، شركت داشت. در يكي از همان روزها، از بيماري بنيانگذار كبير انقلاب خبر دادند. پس از آن، همه هفته مراسم دعا براي بهبودي امام ادامه يافت. تا آنكه خبر هجرت ابدي او منتشر شد. چه تلخ و ناگوار بود آن روز!(16) شبي تاريك و ظلماني، در برابر روزي روشن؛ روزي كه امام آمده بود:
«وامصيبت، وامصيبت، وايِ ما ناله ميريزد كنون از ناي ما!
وا اماما، شعله در خرمن زدي آتشي سوزنده در دامن زدي.
مهربانِ ما، شدي نامهربان اي امام عاشقان و عارفان!
گفته بودي يارِ مايي اي امام خود نكردي رسمِ ياري را تمام.
ديدمت آن سوي مه پنهان شدي در حريم كبريا مهمان شدي.
آخِرْ اي جان، داغ ما را مرهمي كس نبيند اينچنين سنگين غمي.
ماه ما، افتادهاي اندر محاق بعد از اين، ما و غم و ذكر فِراق...»
در سال 1370 و زماني كه تصميم گرفته بود پس از هيجده سال كه از چاپ اولين كتابش ميگذشت، دومين مجموعه اشعار خود را جمعآوري و منتشر كند، احساس بيماري و ناتواني به سراغش آمد. پس از مدتي كوتاه، از بيماري خود، كه سرطان بود، اطلاع يافت.
«مادر، شانه به شانهاش ميآمد. همان چادر مشكي را به سر داشت كه پدر در آخرين سفر برايش آورده بود. همان چادر مشكي تميز و معطري كه در شميم خوشِ گل سرخ پيچيده شده بود و از سالها پيش، سپيده آن را به يادگار داشت.»
هنگامي كه از علاجناپذيري بيمارياش مطمئن شد، مرگ زيبا و همراه با سربلندي را برگزيد. در همان روزها، به همراه اعضاي شوراي شعر، به كشور تاجيكستان سفر كرد. پس از بازگشت، به درخواست پزشك معالج خود، در بيمارستان بستري گرديد.
در سال 1371 و در پاييزي غمانگيز، براي تكميل معالجه، به كشور انگلستان اعزام شد. در آن ديار، غمِ دوري از دختر بزرگ و مهربانش، سودابه، را نداشت. در بيمارستان بزرگي بستري شده بود تا در نوبت تعيينشده و پس از تهيه كليه، عمل جراحي لازم انجام گيرد. اما پيش از مهلت تعيينشده و پس از چند ماه انتظار، دفتر زندگياش برهم آمد!
«... در مجلسي كه ترتيب خواهيد داد از تمام دوستان و آشنايان بخواهيد كه مرا ببخشند و حلال كنند. اگر در مدت زندگي جسارت كردهام، از آنها صميمانه اميد بخشش دارم. دعا كنيد من با اجر شهادت از دنيا رفته باشم!
معبود تويي، از تو امان ميخواهم زان چشمة سرمدي، نشان ميخواهم.
گفتي كه شهيد، زندة جاويد است يارب، ز تو عمرِ جاودان ميخواهم...»
ديگر گلدان شمعداني كه سپيدة كاشاني آن را با خود از زادگاهش به تهران آورده بود، عطرافشاني نميكرد. زمستان بود. در سكوت شب، دست باد، گلدان شمعداني عطري را بر زمين انداخته و شكسته بود...
محل خاكسپاري اين شاعر پارسا، مقبرة 953، جنب قطعه 26 بهشت زهرا(س) ست.
جز كتاب«پروانههاي شب»، كه در سال 1352 به چاپ رسيد، و اضافه بر چهل سرود ماندگار، كتاب هاي ديگري از او منتشر شده است، كه به قرار ذيل است:
هزار دامن گل سرخ؛ حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي؛ 1373.
سخن آشنا؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي؛ 1373.
آنان كه بقا را در بلا ديدند؛ حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي؛ 1375.
گزيدة آثار؛ انتشارات نيستان؛ 1380.
روحش شاد، و قرين رحمت الهي باد!
پي نوشت :
1- از نوادگان حضرت امام محمدتقي(ع) در شهر تاريخي كاشان
منابع:
روزنامه كيهان؛ شمارة 14434؛ 26/12/1370.
روزنامه كيهان؛ شمارة 13653؛ 14/4/1368.
روزنامه كيهان؛ شمارة 13648؛ 8/4/1368.
كيهان فرهنگي؛ شمارة 4؛ تيرماه 1363.
كيهان فرهنگي؛ شمارة 2؛ ارديبهشت 1363.
روزنامه رسالت؛ 25/12/1371.
روزنامه اوحدي؛ شمارة 165؛ 14/7/1367.
هفتهنامة جوانان؛ سالهاي 1349 تا 1359.
هفتهنامة سروش؛ آبان 1359.
يادمان شاعرة معاصر؛ در سوگ سپيدار؛ ادارة فرهنگ و ارشاد اسلامي كاشان؛ سال 1372.
«پروانههاي شب»؛ اثر سپيدة كاشاني؛ انتشارات پديده؛ سال 1352 شمسي.
«پروين اعتصامي»؛ نوشتة مهناز بهمن؛ انتشارات مدرسه؛ 1377.
«سخن آشنا»؛ اثر سپيده كاشاني؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي؛ سال 1373.
دستنوشتههاي خانم سپيدة كاشاني.
گفتهها وخاطرههاي آقاي سعيد عباسيان.
نگاهی به زندگی سپیده کاشانی
سپيده كاشاني، فرزند حسين، در مردادماه سال 1315 شمسي در كاشان به دنيا آمد.
«كوير بود و گرما. آتش بود و عطش. پدر به زيارت سلطان ميراحمد(1) رفته بود. هنگامي كه برگشت، او را ديد و نماز شكر به جاي آورد. در آن محله، در آن روز، هيچكس مانند حاج حسين با كوچي خوشبخت نبود. عطر گُلهاي محمدي در هوا موج ميزد و آمدن نوزادش را شادباش ميگفت. نام مولود را سُرور اعظم گذاشتند؛ با آنكه از گريستن باز نميماند. او آمده بود. بهار بود در آن تابستان گرم.»
در سال 1322 و پس از خواهر و برادرهايش به مدرسه رفت، و در يازده سالگي اولين شعر خود را سرود.
«مادر قرآن ميخواند. دخترك را در دامان خود نشانده بود. با مهرباني دست بر پرنيان موهايش ميكشيد و خواندن كتاب خداوند را به دلبندش ميآموخت. باورش نميشد كه او چنان شعر زيبايي سروده باشد. چند ديوان شعر در خانه داشتند. اگر پيش از آن، او را در حال خواندن يكي از كتاب ها ديده بود، آنقدر تعجب نميكرد.»
پس از پايان تحصيلات متوسطه، در منزل پدر، به ادامة تحصيل پرداخت.
«...بايستي از مدرسة آقابزرگ و آموزگاران خوبش دل ميبريد. خانههاي قديمي و كوچههاي خلوت و خاموش كاشان، بايستي چشم به راه كسي ميماندند كه به ديدارش عادت كرده بودند.متين و باوقار، شيرين و نازآلود گام برميداشت و ميگذشت. چادر سياه و تميزش، چون دامن پر رمز و راز شب بود. چشمهاي سياه و معصومش، يادآور ستارة ناهيد بود، با طلوع زودهنگامش.سال هاي مدرسه چه زود گذشته بود! انگار هنوز هم آن كودك شاد، هر صبح در آستانة در مينشست، چشم بر سنگفرش كوچه ميدوخت و به رهگذران سلام ميكرد. در چهرة دختركان اُرمَكپوشي كه از مدرسه باز ميگشتند، سال هاي خوش آينده را ميديد، و با آنها همراه ميشد.
«برنامههاي پدر، دقيق و منظم به پيش ميرفت. استاد ميآمد، درس ميگفت و ميرفت. اما سپيده، به گفتههاي او قانع نبود. آسماني پهناورتر ميخواست و پروازي دورتر. سخن از برپايي دانشگاه، او را به انديشه وا ميداشت؛ انتظاري شيرين، كه پايانش دور و نزديك بود.
فرزند كوچك خانواده، نوجواني شده بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نميگنجيد. اما، بايستي به نبودنش عادت ميكردند، و با جاي خالياش خو ميگرفتند و دم نميزدند. بايستي آنها در خانه مينشستند، و در هياهوي بيپايان بچههاي شاد، سپيده را ميديدند كه همراه با همسالانش بازي ميكرد و قهقهه سر ميداد. در سكوت اتاقها، خدمتگزار پير خانه را ميديدند كه جوانياش را در آنجا سپري كرده بود و به دختر كوچكشان مهر و محبتي مادرانه داشت. سپيده او را دوست ميداشت و در خلوت دلخواهش دعا ميكرد او هرگز نميرد، و پيرتر از آنكه بود، نشود.»
ادامة تحصيل در دانشگاه، آرزويي بزرگ بود كه دست يافتن به آن در آن سالها، به دشواري ممكن بود. پس از مدتها انتظار و در پي ازدواج با يكي از اقوام خود، به تهران آمد.
«...آفتاب، باز هم همان آفتاب سوزان كوير بود، و افق، زيبايي گذشتهها را داشت، و طلوع و غروب خورشيد، تماشايي بود. پدربزرگ از سفري دور برنگشته بود؛ اما سوغاتي، فراوان آورده بود؛ سوغاتيهايي كه سپيده و شوهرش را به خانههاي قديمي و كوچههاي معطر كاشان ميبرد و در آسمان صاف و بيكرانه، و در غوغاي خاموش ستارگان زمردين، ميهمان ميكرد.
با ديدن آنهمه زيبايي، روزهايي را به ياد ميآوردند كه همبازي يكديگر بودند. روزهاي عيد و شبهاي ماه رمضان، هردو خانواده در ايوان بزرگ خانه جمع ميشدند و با گرمي و شور، اوقات را ميگذراندند...»
«پس از آن، تا پايان عمر در اين ديار به سر برد. حاصل اين وصلت، سعيد و سودابه و علي بودند، كه چون گلهاي باغ بهشت، در فضاي پر از صميميت و صفاي خانه شكفتند و به زندگي ايشان طراوت و نشاط بيپايان بخشيدند.تا سالها ادارة امور خانه، سرپرستي از فرزندان و همسرداري، زمان فراغت را تنگ ميكرد، و مجالي براي سرودن شعر باقي نميگذاشت. پس از آن، و همزمان با رشد و بالندگي بچهها، اندك اندك زمان براي تكاپو در عرصههاي فرهنگي، فراهم شد. در اين دوره از زندگي، سعيد و سودابه نيز همچون پدر، او را در آن حال تنها ميگذاشتند، و درياي ژرف سكون و آرامش شاعر را بر هم نميزدند. گاه نيز با فرزند كوچك خانواده همبازي ميشدند.»
سپيدة كاشاني از سال 1347 همكاري خود را با مطبوعات كشور آغاز كرد. پس از آن، بيشتر مجلههايي كه صفحات ادبي پرباري داشتند، اشعار او را به چاپ رساندند.
در آن سالها، انجمنهاي ادبي متعددي در پايتخت تشكيل ميشد. سپيدة كاشاني گاه به همراه همسر خود، در بعضي از آن جلسهها شركت ميكرد. حضور او، توجه و احترام حاضران نكتهسنج را برميانگيخت، و آنها را به انديشيدن واميداشت؛ شاعري والا و باوقار، كه سرودههايش اغلب توسط يكي از شركتكنندگان قرائت ميشد، و از سبك و روش تازهاي برخوردار بود.
جوانان علاقهمندي كه به آن شعرخوانيها راه مييافتند، اندك اندك درمييافتند كه او و همسرش ـ جواد عباسيان ـ از خانوادهاي باايمان و سعادتمند هستند، و نهفقط به خاطر هنرشان، بلكه به سبب داشتن اخلاق و كردار نيكو، بسيار عزيز و محترماند. در سال 1349 شمسي، سپيدة كاشاني پدر خود را از دست داد. چند سال پيش از آن هم، داغ جدايي از مادر، دلش را به آتش كشيده بود.
«...ماه رمضان به آخِر رسيد، ولي سپيده كاشاني در هيچ جلسه شعرخواني عصر شنبهاي حاضر نشد. در هفتة بعد از عيد فطر، با جامة سياه به آنجا آمد. هم او و هم همسرش، لباس سياه پوشيده بودند. پدر، سپيده را تنها گذاشته، و در مسير جاودانگي، تا كوچههاي كودكياش سفر كرده بود.
...از بام پر كشيد، آن مرغكِ سپيدپرِ مهربانِ من.
تا خواستم طلوع رُخَش بنگرم، دريغ؛ ناگه غروب كرد.
چون گل شكفت و ريخت.
من خود به گوش خويش شنيدم كه ناگهان،
ناقوس هجر، تا انتهاي گنبد نيلي طنين فكند.
لرزيد پشت من،
فرمان حق، نداي حق از ره رسيده بود...»
اگرچه سرودههاي او بيشتر در قالب غزل بود، لكن شعري را كه در مرگ پدر و سوگ مادر سرود، هردو با وزن شكسته و به شيوة نيمايي بودند:
«...مادر هنوز هم،
آن تكستارهاي كه به آن خيره ميشديم
شب، بر فراز خانة ما جلوه ميكند
و بر سكوت و غربت من، خيره ميشود.
من بارها، بر صفحة آن، چهرة تو را، منقوش ديدهام.
بسيار در خيال
آن را، به ياد روي تو در بر كشيدهام...
...هرجا كه بگذرم
هرجا كه بنگرم
پر ميكشد به تربت پاكت نگاه من!»
دو سال پس از آن حادثه، با تشويق همسر و اصرار آشنايان، شعرهاي خود را در يك دفتر جمعآوري كرد. براي گُلچين آثارش، نظر چند شاعر توانا را هم جويا شد. آنها، آگاه از شيوة خاص سخنسرايي او، كوشيدند تا آن گوهرهاي ارزشمند، جلوهگاه و منظر شايستهاي بيابد.
پس از ماهها، كار به نتيجه رسيد. او بر نخستين دفتر شعرهايش، نام «پروانههاي شب» را گذاشت.
در سال 1352 شمسي«پروانههاي شب» چاپ شد و به دست كساني رسيد كه در سرودههاي صاحب اثر، زباني تازه، مفاهيمي عميق و هوايي تازه و دلپذير ميديدند.
آشنايي با ديوانهاي شعر پيشينيان، و آگاهي از رمز و رازهاي نهفته در غزلهاي حافظ و مولوي، به بيشتر غزلهاي چاپشده در كتاب، قوام و استحكام بخشيده بود. هر شعر، گُلي خوشبو و رنگ بود كه حتي با پرپر شدن و ريختن، رنگ و عطر را با خود داشت:
«دمي جستجو كن، كه در دفتر من بيابي مرا اي گل خاطر من.
به هر سطر، از پاي اندوه نقشي به هر گام، آوازِ چشم ترِ من.
مرا دستها پر شد از طول باران بلند است از بختِ خوش، اختر من.
چه شد سِحْرِ يشمين باغ بهاران كه سبزه به خوابست در باور من.
سحر جامه از نام من كرده بر تن چرا شب كشيدهست سر از برِ من.
من آن بوتة بيپناه كويرم كه خاكِ تبآلود شد بستر من.
زمستان سرديست در سينه پنهان گرانبار درديست بر پيكر من.
مرا آتشي هست در جان، كه ترسم به درياچة باد ريزد پر من.
مرا بيمن اي دوست آنگه شناسي كه در دست باد است خاكستر من!»
در يكي از جلسههاي عصر شنبه، اين كتاب و محتواي آن، موضوع گفتگو قرار گرفت و چند شعر آن نيز خوانده شد. پس از آن، چند هفتهنامه كه براي همكاري شايسته تشخيص داده شده بودند، سعي داشتند تا در هر شماره، شعر تازهاي از اين شاعر داشته باشند.
قدم اول، مطمئن و درست برداشته شده بود. براي ادامة راه، جاي ترديد و دودلي نبود. از صاحب اثر خواسته شد تا دفتر دوم شعرهايش را نيز آماده كند. اما، او درنگ كرد.
انتظار و توقع روزافزون علاقهمندان، جايي براي سهلانگاري و پسرفت باقي نميگذاشت. در پاسخ به مشتاقاني كه تكرار چاپ «پروانههاي شب» را از او ميخواستند، پاسخ ميداد: «من شعر ديروز خود را قبول ندارم. از چاپ اين كتاب كه يك سال گذشته است!»
شنيدن اين جواب، از شاعري كه در زماني كوتاه، نخستين اثرش ناياب شده بود، حيرتانگيز به نظر ميرسيد.
از سوي ديگر، سپيدة كاشاني نگران جدايي از كساني بود كه آنها را همچون فرزندان خود دوست ميداشت. او، براي حفظ مهر و محبت آنها و ادامه زندگي به آنگونه كه از پدر و مادرش آموخته بود، ارزشي فراوان قايل بود.
به هر بهانه، سعي داشت تا آنچه از كتاب خداوند و احكام الهي ميداند، به ديگران بياموزد. همسايهها و آشنايان دور و نزديك، كه براي آموختن قرآن و علوم ديني در خانهشان جمع ميشدند، از او حسن خلق و خداشناسي و امانتداري ميآموختند.
آن كارگاههاي علم و انديشه، كه قرآن و نهجالبلاغه را از تاقچهها به عمق دلها برد، و آن جمع پرمهر، كه از صفا و نور سرشار بود و كتابهاي دعا و راز و نياز را بر زبانها جاري ميساخت، تا طلوع انقلاب اسلامي ادامه يافت، و پس از آن فجر باشكوه نيز، به شيوهاي شايسته، برگزار گرديد.
سپيدة كاشاني، در يكي از روزهاي سال 1358، هنگامي كه كمتر از يك سال از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مردم ايران به زعامت «امام خميني» ميگذشت، دعوت شد تا به ادارة راديو برود.
در روزهاي پرشور انقلاب اسلامي، از شعرهاي او براي ساختن سرودهاي انقلابياستفاده شده بود:
«به خون گر كشي خاك من، دشمن من بجوشد گل اندر گل از گلشن من.
تنم گر بسوزي، به تيرم بدوزي جدا سازي اي خصم، سر از تن من.
كجا ميتواني، ز قلبم ربايي تو عشق ميان من و ميهن من.
مسلمانم و آرمانم شهادت تجلّيِ هستيست، جان كندن من.
مپندار اين شعله افسرده گردد كه بعد از من افروزد از مدفن من.
نه تسليم و سازش، نه تكريم و خواهش بتازد به نيرنگ تو، توسن من.
كنون رود خلق است درياي جوشان همه خوشة خشم شد خرمن من.
من آزاده از خاك آزادگانم گل صبر ميپرورد دامن من.
جز از جام توحيد هرگز ننوشم زني گر به تيغ ستم گردن من.
بلند اخترم، رهبرم، از در آمد بهار است و هنگام گل چيدن من.»
اين دعوت، برايش غافلگيركننده و هيجانانگيز بود. با اين حال، با توكل بر خداوند، آن را پذيرفت و به آن اداره رفت. تا آن روز، هرگز راضي نشده بود كه با قبول مسئوليتهاي گوناگون، از انجام وظايف مهم تعليم و تربيت فرزندان، خانهداري و تدبير منزل شانه خالي كند. از آن به بعد نيز، انجام كارهاي خانه، همسرداري و سرپرستي فرزندانش را مقدس ميشمرد، و به عهدهدار بودن آن افتخار ميكرد.
يك سال پس از همكاري او با ادارة راديو، آقاي مجيد حداد عادل، شاعر معاصر، «حميد سبزواري»، را مأمور تشكيل «شوراي شعر و سرود» كرد. پس از آن مأموريت و بعد از سنجش دقيق تواناييها و استعدادها، عاقبت، كار اين شورا آغاز شد. استاد مهرداد اوستا، محمود شاهرخي، علي معلم، مجتبي كاشاني(2) و سپيدة كاشاني، از اعضاي اين شورا بودند.
سپيدة كاشاني، در همان روزها و زماني كه هجوم دشمن به خاك وطن و آغاز جنگ تحميلي نزديك بود، در گفتگويي كه با مجله «سروش» انجام داد، گفت: «امروز موقع آن رسيده كه ديگر شعر را بهعنوان يك سلاح تيز و برّنده جدي بگيريم... شعر امروز ما ميتواند با مروري در آيات قرآن، انقلابي به وجود آوَرَد، و از اين درياي يگانه، گوهرها برگيرد.»
هنوز كمتر كسي آغاز جنگ را باور داشت. هياهوي بيامان زندگي، هر صداي دوري را خاموش ميكرد. اما، در آن گفتگو، سخن از ارزشهاي والايي به ميان آمده بود كه هر خوانندهاي را به انديشيدن واميداشت: «سوده(3)، شاعرة عرب، كه شيفتة عدالت حضرت علي عليهالسلام بود، در بسياري از جنگها در ركاب مولاي خود حركت ميكرد و با اشعار حماسياش، سربازان اسلام را تشويق ميكرد... پروين اعتصامي(4)، در نجابت و حيا و در بلندي انديشه و شيوايي سخن، كمنظير بود...»
او بارها به همراه پسرش در جبهههاي جنگ حضور يافت و از نزديك، مقاومت و ايثار رزمندگان دلير و باايمان اسلام را ديد. گاه تا هفتهها در آنجا ماند و برگ برگ دفتر عاشقي را كه آنها ورق ميزدند، ديد و دريافت. شجاعت و بيباكياش گاه آنچنان بود كه فرزند جوانش را به غبطه واميداشت.
شعلههاي آتش جنگ فرو نمينشست. لشكر خصم، دريايي بيپايان بود، و سراسر، موجهاي سهمگين و ويرانگر. در دفاع از وطن، نوجوانان و جوانان، در كنار كهنسالان و پيران سپيدمو، تنها را چون ساحلي صبور سپر كرده بودند. هر سو هنگامة نبرد بود و لجة خونهاي پاك. آنها سرودي جاويدان را سر داده بودند كه خاموشي نداشت.
مادر و فرزند، از خرمشهر، هويزه و پادگان حميد(5) ديدار كردند. سپس به سوي سنگرهاي «كوت شيخ»(6) راه پيمودند، تا به شهر سوسنگرد و بستان، كه آماج گلولههاي دشمن شده بود، قدم بگذارند.
او، در آخرين باري كه از جبهه بازميگشت، چون دفعههاي پيش، دفتر شعرش خالي و سپيد باقي مانده بود. اما اينبار، غمي ناآشنا، چون پارههاي سرب، بر دل بيآرام سپيده فرو نشسته بود. در انتظار حادثهاي تلخ به سر ميبرد. هنگامي كه با اضطراب قدم به خانه گذاشت، همسرش را در بستر بيماري ديد. پس از آن، پرستاري از او را وظيفة اصلي خود قرار داد.
سپيده كاشاني، تا يك سال پس از آن ـ كه همسرش را از دست داد ـ به همراه فرزندان خود، از او كه همواره در راه زندگي و پيمودن پيچ و خمهاي روشن و تاريكش همراه و همدلش بود، نگهداري كرد.
در سال 1363 به همراه فرزندش و شاعران بزرگي چون قدسي خراساني، مشفق كاشاني، گلشن كردستاني، محمود شاهرخي، حميد سبزواري و استاد مهرداد اوستا، براي ديدار شهريار(7)، به تبريز سفر كرد.
از ديدار شاعر هشتادساله و مرثيهسراي بزرگ، چشمها روشن شد. در خانة استاد شهريار، كه ساده و بيپيرايه، ولي مرتب و پاكيزه بود، مهرباني، صفا و روشنايي موج ميزد.
بيخبر از گذشت زمان، گفتند و شنيدند. سپيدة كاشاني كه در آن جمع صميمانه، حضور پروين اعتصامي را احساس ميكرد، از اين بانوي سخنور پرسيد. شهريار پاسخ داد: «...به نظرم پيش از من، پروين اعتصامي است، كه عفت و عصمت و اخلاقش كامل بود. اهل معصيت نبود. تزكيه داشت. اخلاق و شخصيت او والا و بالاست. از نظر فن و صنعت، هيچ عيبي در شعرش نيست. ديوان يكدست مانند ديوان او، كم داريم. دليلش هم همان است كه پروين، پاك و پاكيزه بود. او شعرهاي سياسي و اجتماعي فراواني دارد...»
سال 1367 هجري شمسي، آغازي دوباره براي فعاليتهاي هنري و فرهنگي سپيدة كاشاني بود. او كه پس از مرگ همسر، تا چند سال از حضور در جمع اهالي شعر و ادب پرهيز داشت، با تشويق خانواده و آشنايان، دوباره در راهي كه آمده بود، پيش رفت.
براي راديو، برنامههاي گوناگوني كه مخاطب آن رزمندگان بودند نگاشت، و سرودهاي دلكش و روحنواز نوشت. همچنين، در شهادت بزرگاني چون شهيد دكتر سيدمحمد حسيني بهشتي(8)، و مهندس مجيد حداد عادل، شعر سرود:
«سحر شكفتي و بر اوج نور لانه گرفتي غروب، شعلهكشان در شفق زبانه گرفتي.
چنان غريو كشيدي ميان بستر گُلها كه سكر خواب خوش از عطر رازيانه گرفتي.
نسيم مويهكنان آمد از حماسة توفان پر از شميم تو، كان جام جاودانه گرفتي.
... ...
تويي ستارة ثاقب، من آن سپيدة فجرم كه در زلال نگاهم، چو نور لانه گرفتي.»
«اي اختر برج ادب برخيز بار دگر با دشمن پركينه بستيز.
بار دگر سر كن سرود لالهها را روشن كن از ديدار خود، چشمان ما را.
سنگر به سنگر رفتي و ميدان به ميدان هرگز نشد باور تو را، مرگ شهيدان.
ما نيز فقدان تو را باور نداريم اما فِراقت را عزيزا، سوگواريم.
اي عارف، اي عاشق، بخوان شعر رهايي از «لن تنالوا البر»(9) و آيات خدايي.
تفسير كن، تفسير، فرمان خدا را بنماي بر صاحبدلان، راه هدي را...»
سپيدة كاشاني، در روزهايي از سال 1367 و در گرماي ماه دوم تابستان همان سال، با ديدار نوجواناني كه از نبردي پيروزمندانه بازميگشتند و در آستانة پايان تجاوز دشمن ، سرود «سپاه محمد(ص)» را به آنها هديه كرد:
«برادر شكفته گل آشنايي فرو ريخت ديوارهاي جدايي.
به ياران اسلام بادا مبارك طلوع دگر بارِ اين روشنايي.
قيامي است قائم به آيات قرآن عبادي است مُلْهِمْ ز عشق خدايي.
به ميدان درآييم بازو به بازو بتازيم تا فجرِ صبحِ رهايي.
سپاه محمد(ص) ميآيد، سپاه محمد(ص)ميآيد...»
در روز بيست و ششم همان سال، براي بار آخَر به عيادت استاد شهريار، كه با بذل توجه رئيس جمهور وقت(11) در اتاق شمارة 513 بيمارستان مهر تهران بستري شده بود، رفت.
چند هفته بعد، شعري كه او در مرگ خالق«حيدربابا»(12) سروده بود، در بيشتر روزنامهها و حتي روزنامههاي جمهوري آذربايجان، به چاپ رسيد، و دوستداران سيمرغ سهند را تسكين داد:
«هلا اي عندليب گلشن عرفان، خداحافظ پريشان كردهاي مجموع مشتاقان، خداحافظ.
ز توفان غمت پر ريخت گلهاي وداع آنگه كه گلباران ره بر ديده شد دامان، خداحافظ.
ز سوگت خلوتي با شعر حافظ داشتم، فرمود: بگو اي خضر داناي سخندانان، خداحافظ.
...
غزالان غزل را خوش به بند آوردهاي اينك بمان اي حافظ تبريز جاويدان، خداحافظ.»
او، بيدريغ از بزرگان دين و علم و ادب ياد ميكرد و شعرهايي تازه در تجليل از آنها ميسرود.
در هنگام بازگشت رهبر و بنيانگذار انقلاب اسلامي ايران(13)، لبهايش اين شعر را زمزمه كردند:
«چارده قرن بسي گُل وا شد از يكي روحِ خدا پيدا شد.
گلي آزاده ز صحراي خمين خونش آميخته با خون «حسين»(ع).
گل صد برگِ خِرد، پَرافشان آمد و آمد و آمد چون جان.
آمد و داروي بيماران شد چلچراغ ره بيداران شد
شد ز آزادگياش سرو خجل چون به پا خاست، نگون شد باطل....»
و در جمع ميهمانان ايراني و پاكستاني، از علامه اقبال لاهوري(14) چنين ياد كرد:
«اي چراغ لاله، چون خورشيد تابد نام تو ميوزد در گُلْستان شعر ما، پيغام تو.
سرفراز از توست لاهور، اي بلنداقبالِ ما كاين چنين شد مركب اقليمِ عرفان، رامِ تو.
اي خوش آن مرگي كه عمر جاودان دارد ز پي اي خوش آن آغاز و آن شورآفرين فرجامِ تو.
آشيان تا سدره بردي اي همايِ قافِ عشق خاك گر بگرفت در آغوش خود، اندام تو.
دفتر دلهاي ما بگشاي، تا در فصلِ خون ناله خيزد از درون تربتِ آرامِ تو.
آه اي علامه، اي اقبال، اي مرد سخن شد معطّر ملك عرفان از شميمِ نامِ تو.»
در حضور دانشجويان شهر سعدي و حافظ، شعري را خواند كه پيش از سرودن آن، وضو ساخته بود:
«گر غبار از سر كويش به مباهات بريم گوهر جان به سراپردة آيات بريم
تا ز دل زنگ ملالآور آفات بريم.
«خيز تا خرقة صوفي به خرابات بريم شطح و طامات، به بازار خرافات بريم.»
نغمه سر داد در اين گلكده تا مرغ سحر رفتم از دست و ز خويشم نبود هيچ خبر.
هاتفم گفت: در اين نشئه به پا خيز، مگر.
«سوي رندان قلندر به رهآوردِ سفر دلق بسطامي و سجادة طامات بريم.»
عاشقان سوخته در سلسلة تقديرند در بر جلوة ذات، آينة تصويرند.
اين چه عشقي است كه عشاق در آن زنجيرند!
«تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند چنگ صبحي به درِ پيرِ مناجات بريم.»
به چراغاني دل شو، به فروغِ پرهيز چشمة مهر كن و جوهر جان، در او ريز.
سخن خواجه گُهر بنگر و در گوش آويز.
«حافظ آب رخ خود بر درِ هر سفله مريز حاجت آن به كه بَرِ قاضي حاجات بريم.»
سپيدة كاشاني با اشتياق فراوان در جلسة قرائت قرآن و روضهخواني كه هر هفته برپا ميشد، شركت داشت. در يكي از همان روزها، از بيماري بنيانگذار كبير انقلاب خبر دادند. پس از آن، همه هفته مراسم دعا براي بهبودي امام ادامه يافت. تا آنكه خبر هجرت ابدي او منتشر شد. چه تلخ و ناگوار بود آن روز!(16) شبي تاريك و ظلماني، در برابر روزي روشن؛ روزي كه امام آمده بود:
«وامصيبت، وامصيبت، وايِ ما ناله ميريزد كنون از ناي ما!
وا اماما، شعله در خرمن زدي آتشي سوزنده در دامن زدي.
مهربانِ ما، شدي نامهربان اي امام عاشقان و عارفان!
گفته بودي يارِ مايي اي امام خود نكردي رسمِ ياري را تمام.
ديدمت آن سوي مه پنهان شدي در حريم كبريا مهمان شدي.
آخِرْ اي جان، داغ ما را مرهمي كس نبيند اينچنين سنگين غمي.
ماه ما، افتادهاي اندر محاق بعد از اين، ما و غم و ذكر فِراق...»
در سال 1370 و زماني كه تصميم گرفته بود پس از هيجده سال كه از چاپ اولين كتابش ميگذشت، دومين مجموعه اشعار خود را جمعآوري و منتشر كند، احساس بيماري و ناتواني به سراغش آمد. پس از مدتي كوتاه، از بيماري خود، كه سرطان بود، اطلاع يافت.
«مادر، شانه به شانهاش ميآمد. همان چادر مشكي را به سر داشت كه پدر در آخرين سفر برايش آورده بود. همان چادر مشكي تميز و معطري كه در شميم خوشِ گل سرخ پيچيده شده بود و از سالها پيش، سپيده آن را به يادگار داشت.»
هنگامي كه از علاجناپذيري بيمارياش مطمئن شد، مرگ زيبا و همراه با سربلندي را برگزيد. در همان روزها، به همراه اعضاي شوراي شعر، به كشور تاجيكستان سفر كرد. پس از بازگشت، به درخواست پزشك معالج خود، در بيمارستان بستري گرديد.
در سال 1371 و در پاييزي غمانگيز، براي تكميل معالجه، به كشور انگلستان اعزام شد. در آن ديار، غمِ دوري از دختر بزرگ و مهربانش، سودابه، را نداشت. در بيمارستان بزرگي بستري شده بود تا در نوبت تعيينشده و پس از تهيه كليه، عمل جراحي لازم انجام گيرد. اما پيش از مهلت تعيينشده و پس از چند ماه انتظار، دفتر زندگياش برهم آمد!
«... در مجلسي كه ترتيب خواهيد داد از تمام دوستان و آشنايان بخواهيد كه مرا ببخشند و حلال كنند. اگر در مدت زندگي جسارت كردهام، از آنها صميمانه اميد بخشش دارم. دعا كنيد من با اجر شهادت از دنيا رفته باشم!
معبود تويي، از تو امان ميخواهم زان چشمة سرمدي، نشان ميخواهم.
گفتي كه شهيد، زندة جاويد است يارب، ز تو عمرِ جاودان ميخواهم...»
ديگر گلدان شمعداني كه سپيدة كاشاني آن را با خود از زادگاهش به تهران آورده بود، عطرافشاني نميكرد. زمستان بود. در سكوت شب، دست باد، گلدان شمعداني عطري را بر زمين انداخته و شكسته بود...
محل خاكسپاري اين شاعر پارسا، مقبرة 953، جنب قطعه 26 بهشت زهرا(س) ست.
جز كتاب«پروانههاي شب»، كه در سال 1352 به چاپ رسيد، و اضافه بر چهل سرود ماندگار، كتاب هاي ديگري از او منتشر شده است، كه به قرار ذيل است:
هزار دامن گل سرخ؛ حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي؛ 1373.
سخن آشنا؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي؛ 1373.
آنان كه بقا را در بلا ديدند؛ حوزة هنري سازمان تبليغات اسلامي؛ 1375.
گزيدة آثار؛ انتشارات نيستان؛ 1380.
روحش شاد، و قرين رحمت الهي باد!
پي نوشت :
1- از نوادگان حضرت امام محمدتقي(ع) در شهر تاريخي كاشان
منابع:
روزنامه كيهان؛ شمارة 14434؛ 26/12/1370.
روزنامه كيهان؛ شمارة 13653؛ 14/4/1368.
روزنامه كيهان؛ شمارة 13648؛ 8/4/1368.
كيهان فرهنگي؛ شمارة 4؛ تيرماه 1363.
كيهان فرهنگي؛ شمارة 2؛ ارديبهشت 1363.
روزنامه رسالت؛ 25/12/1371.
روزنامه اوحدي؛ شمارة 165؛ 14/7/1367.
هفتهنامة جوانان؛ سالهاي 1349 تا 1359.
هفتهنامة سروش؛ آبان 1359.
يادمان شاعرة معاصر؛ در سوگ سپيدار؛ ادارة فرهنگ و ارشاد اسلامي كاشان؛ سال 1372.
«پروانههاي شب»؛ اثر سپيدة كاشاني؛ انتشارات پديده؛ سال 1352 شمسي.
«پروين اعتصامي»؛ نوشتة مهناز بهمن؛ انتشارات مدرسه؛ 1377.
«سخن آشنا»؛ اثر سپيده كاشاني؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي؛ سال 1373.
دستنوشتههاي خانم سپيدة كاشاني.
گفتهها وخاطرههاي آقاي سعيد عباسيان.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}